چراغی در افق
محمد نوری
به پیش روی من، تا چشم یاری می کند!! دریــاست
چراغ ساحل آسودگی ها، در اُفق پیداست
دَرین ساحل که من افتاده ام، خــــاموش
غَمم دریا، دِلم تنهاست…
وجودم بسته در زنجیر خـــونین، تعلُق ها ست…
خُروش موج با من میکند، نَجـــوا…
که هر کس دل به دریا زد، رهایی یـافت…
که هر کس دل به دریا زد، رهـــایی یافت…
مـرا آن دل که بر دریا زنم!! نیست…
زِ پا این بَند خونین، برکنم نیست…
اُمید آنکه، جان خسته ام را…
به آن نـــادیده، ســاحل افکنــــم نیست…
چراغ ساحل آسودگی ها، در اُفق پیداست
دَرین ساحل که من افتاده ام، خــــاموش
غَمم دریا، دِلم تنهاست…
وجودم بسته در زنجیر خـــونین، تعلُق ها ست…
خُروش موج با من میکند، نَجـــوا…
که هر کس دل به دریا زد، رهایی یـافت…
که هر کس دل به دریا زد، رهـــایی یافت…
مـرا آن دل که بر دریا زنم!! نیست…
زِ پا این بَند خونین، برکنم نیست…
اُمید آنکه، جان خسته ام را…
به آن نـــادیده، ســاحل افکنــــم نیست…
کلمات کلیدی :