آهنگ روزگار معین

روزگار

معین

شب گذشت و تب گذشت و عمر رفته برنگشت
نوبهاری تازه ای آمد داغ لاله تازه گشت
نم نم باران غباران هوا را شسته بود
با نم شبنم پر پروانه ها آغشته بود

بر حریر خاطره دست توان سرنوشت
خاطرات تلخ و شیرین را کنار هم نوشت
تا نوشت از راه رسیدم راه خود بیراهه دیدم
با همه بشکسته سر بزیره پرکشیدم

افتاده در بندم من اسیرم من اسیرم
وا مانده در راهم ای خدا دستم بگیر
کشتی توانم را روزگار ای روزگار
وامانده در راهم ای خدا دستم بگیر

دست فرمان طبیعت کشته من را با حقیقت
با همه نا مهربانی می دهد بر من نصیحت
کلمات کلیدی :
--:--
--:--