تا صبح
پالت
آبیست چیزی روشن در چشمهایت
روید باغی روشن از دست هایت
من با اشک از چشمان تو میریزم
با باغ از دستان تو می رویم
چیزی تا صبح فردا نمانده
ماییم و صد قصه ی نخوانده
باید از شهر تیره بگریزیم
باید با قصه ها در آمیزیم
من از دست غمت عزیزم
چه مشکل ببرم جان
هر پاییز از چشمان تو میریزم
هر بار شکلی دیگر بر میخیزم
امروز هم چشمان تو چه طوفانیست
این پاییز در شهر موی تو طولانیست
بر تو هر قصه ای جان میگیرد
بر من یک راز دیگر می میرد
باید از شهر تیره بگریزیم
باید با قصه ها در آمیزیم
چه دشت هایی در راه است
چه شهرهایی در باران
چه باغ هایی خندانند
و اشک هایی پنهان
من از دست غمت عزیزم
چه مشکل ببرم جان
روید باغی روشن از دست هایت
من با اشک از چشمان تو میریزم
با باغ از دستان تو می رویم
چیزی تا صبح فردا نمانده
ماییم و صد قصه ی نخوانده
باید از شهر تیره بگریزیم
باید با قصه ها در آمیزیم
من از دست غمت عزیزم
چه مشکل ببرم جان
هر پاییز از چشمان تو میریزم
هر بار شکلی دیگر بر میخیزم
امروز هم چشمان تو چه طوفانیست
این پاییز در شهر موی تو طولانیست
بر تو هر قصه ای جان میگیرد
بر من یک راز دیگر می میرد
باید از شهر تیره بگریزیم
باید با قصه ها در آمیزیم
چه دشت هایی در راه است
چه شهرهایی در باران
چه باغ هایی خندانند
و اشک هایی پنهان
من از دست غمت عزیزم
چه مشکل ببرم جان
کلمات کلیدی :