کاشکی
محمد معتمدی
کاشکی من خسرو ات بودم
نه فرهادت
کاشکی از عشق میمردم
نه در یادت
نامه ات را تا سحر با عشق بوییدم
بوی گلهای جنون میداد فریادت
بوی گلهای جنون میداد فریادت ...
زندگی پیچیده شد چون کاغذی در مشت دست
تو سهراب تقدیر مرا میکشت
اشک های آسمان بر صورتم میخورد نقش
تو روح مرا تا آسمان میبرد
حال من از روز اول هم همین بودست
هیچکس جز من مرا این سان نمی آزرد
هیچکس جز من مرا این سان نمی آزرد
رنج یعنی دوری از آن کس که میخواهی
خاطرات خانه و یک حوض بی ماهی
حال آشوب مرا دریا نمیفهمد
آتشت افتاده در این کاغذ کاهی
آتشت افتاده در این کاغذ کاهی
کاشکی من خسرو ات بودم
کاشکی من خسرو ات بودم
کاشکی من خسرو ات بودم
کاشکی من خسرو ات بودم
نه فرهادت
کاشکی از عشق میمردم
نه در یادت
نامه ات را تا سحر با عشق بوییدم
بوی گلهای جنون میداد فریادت
بوی گلهای جنون میداد فریادت ...
زندگی پیچیده شد چون کاغذی در مشت دست
تو سهراب تقدیر مرا میکشت
اشک های آسمان بر صورتم میخورد نقش
تو روح مرا تا آسمان میبرد
حال من از روز اول هم همین بودست
هیچکس جز من مرا این سان نمی آزرد
هیچکس جز من مرا این سان نمی آزرد
رنج یعنی دوری از آن کس که میخواهی
خاطرات خانه و یک حوض بی ماهی
حال آشوب مرا دریا نمیفهمد
آتشت افتاده در این کاغذ کاهی
آتشت افتاده در این کاغذ کاهی
کاشکی من خسرو ات بودم
کاشکی من خسرو ات بودم
کاشکی من خسرو ات بودم
کاشکی من خسرو ات بودم
کلمات کلیدی :