پاییز
محمد معتمدی
باز پاییز مرا یاد تو انداخت ببین سخت
افسرده دل و ساکت و بی رنگ شدم
میروم در دل این جاده ی تنهایی
بعد تو باز همان شاعر دلتنگ شدم
من پریشان تر از آنم که تو زخمم بزنی غم چشمان تو بر این دل دیوانه نشست
با که نجوا بکنم این همه تنهایی را باز پاییز رسید و دلم از غصه شکست
فصلها از پی هم میگذرند اما من چهار فصل دلم از غصه ی تو پاییز است
هرکجا مینگرم جز تو نمی یابم باز بند بند دلم از عطر تنت لبریز است
کاش پاییز نگاه تو به بادم میداد تا که رسوا نشوم این همه از درد فراق
اوج ابیات غزلهای منی بی وقفه کی کجا باز بگیرم نفسی از تو سراغ
افسرده دل و ساکت و بی رنگ شدم
میروم در دل این جاده ی تنهایی
بعد تو باز همان شاعر دلتنگ شدم
من پریشان تر از آنم که تو زخمم بزنی غم چشمان تو بر این دل دیوانه نشست
با که نجوا بکنم این همه تنهایی را باز پاییز رسید و دلم از غصه شکست
فصلها از پی هم میگذرند اما من چهار فصل دلم از غصه ی تو پاییز است
هرکجا مینگرم جز تو نمی یابم باز بند بند دلم از عطر تنت لبریز است
کاش پاییز نگاه تو به بادم میداد تا که رسوا نشوم این همه از درد فراق
اوج ابیات غزلهای منی بی وقفه کی کجا باز بگیرم نفسی از تو سراغ
کلمات کلیدی :