امید وصال
شهرام ناظری
دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش
در دیده تویی و گر نه جیحون کنمش
امید وصال تست جان را ورنه
از تن به هزار حیله بیرون کنمش
در هجرانم قرار میباید و نیست
آسایش جان زار میباید و نیست
سرمایهٔ روزگار میباید و نیست
یعنی که وصال یار میباید و نیست
عشقی که کسش چاره نداند این است
دردی که ز من جان بستاند این است
چشمی که همیشه خون فشاند این است
آن شب که به روزم نرساند این است
سودای سر بی سر و سامان یک سو
بی مهری چرخ و دور گردان یک سو
اندیشهٔ خاطر پریشان یک سو
اینها همه یک سو غم جانان یکسو
از دیدهٔ سنگ خون چکاند غم تو
بیگانه و آشنا نداند غم تو
دم در کشم و غمت همه نوش کنم
تا از پس من به کس نماند غم تو
کلمات کلیدی :