راز نهان
وحید تاج
مُردَم از درد و به گوشِ تو فغانم نرسید
جان زِ کف رفت و به لب، رازِ نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شِکوه از دستِ تو هرگز به زبانم نرسید
غنچهای بودم و پرپر شدم از بادِ بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
به امیدِ تو چو آیینه نشستم همه عمر
گردِ راهِ تو به چشمِ نگرانم نرسید
گردِ راهِ تو به چشمِ نگرانم نرسید
آه! آن روز که دادم به تو آیینه ی دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید
آه! آن روز که دادم به تو آیینه ی دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید
جان زِ کف رفت و به لب، رازِ نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شِکوه از دستِ تو هرگز به زبانم نرسید
غنچهای بودم و پرپر شدم از بادِ بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
به امیدِ تو چو آیینه نشستم همه عمر
گردِ راهِ تو به چشمِ نگرانم نرسید
گردِ راهِ تو به چشمِ نگرانم نرسید
آه! آن روز که دادم به تو آیینه ی دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید
آه! آن روز که دادم به تو آیینه ی دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید
کلمات کلیدی :